داستان واقعی بی وفایی دختر شایدم نامردی پسر.......


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 720
نویسنده : نوری

این یه داستان واقعی.ازم خواسته شده اسم دوطرف را نگم.قضاوت با شما که پسر نامرد بوده یا دختر بی وفا.

نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی بسم الله

این جریان از یه آشنایی همسایه ای.به این شکل که یه دختر 10 ساله با خانواده اش میاند و همسایه طبقه بالایی ما میشند.اون موقع پسر 12 سالش بود دو سه سالی گذشت و دختر و پسر بزرگ شده تا جایی که دخترک شده بود 15 ساله و پسرک 17 ساله.

داستان از اینجا شروع میشه...دخترک = ن    پسرک = م.

ن دختر خوشگلی بود و م هم تقریبا خوب بود.م وقتی یه روز صبح که از خونه میاد بیرون همزمان ن هم میاد بیرون که برند مدرسه.

پسرک از دختر خوشش میاد ولی عاشقش نمیشه.م به خودش میگه باید باهاش دوست بشه.یه چندروزی تلاش میکنه تا باهاش دوست بشه ولی فایده نداشت.تا یه شب م پیش خودش فک میکنه که باید یه نامه بنویسه و صبح بده به دختر.

متن نامه پسر:سلام من دوست دارم و میخوام باهات دوست بشم.این شماره منه........................اگه تو هم دوسم داری زنگم بزن.منتظرتم.دوستدارم.

پسر صبح پشت درخونشون میشینه تا دختر هم بیاد.وقتی ن اومد و از خونه رفت بیرون پسر هم زود میاد بیرون و نامه رو میزاره روی صندوق عقب پراید بابای دختر و با ترس به دختر میگه بردار.دختره هم برمیداره و هردو میرند مدرسه.دختر از بن بست بیرون نرفته بود نامه کوچولوی پسر را میخونه و تو کوچه اصلی پارش میکنه.پسر ناراحت میشه و تا ظهر که از مدرسه برمیگرده خونه بهم ریخته بود که نکنه یوقت دختر به باباش بگه و.........................

ظهر میشه و میاند خونه.پسر عصبانی بود که میبنه یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه.اینجا بود که فهمید دختر اس.قبل اینکه ادامه داستان را بگم میخوام یکم از خصوصیات  پسر بگم

پسر یکم هوس باز بود و ظاهر پسند.البته اول داستان ولی آخرش....................

ادامه داستان:پسر با دختر رابطه برقرار میکنه.مدتی از این رابطه میگذره.رابطشون در حد اس ام اس دادن بود فقط.نه صحبت کردن باهم و نه بیرون رفتن.کار به جایی میرسه که پسر میبینه دختر داره وابسطش میشه.با خودش میگه باید اذیتش کنم تا بره و وابسته نشه.پسر میدونست دختر خجالتی و مذهبی.به دختر میگه باید بیای باهم قرار بذاریم و از نزدیک هم را ببینیم و دستتا بذاری توی دستم.چون دستت ارامش میده.دختر نمیتونست این ها را قبول کنه.یه شب مامان و بابا و خواهر دختر میرند مهمونی.دختر زنگ میزنی به پسره و با گریه میگه من عاشقت شدم.این رابطه را تموم نکن.میگه هرکاری میخوای میکنم ولی تموم نکن و پسر که عاشق دختره نبود و میخواست هرجوری فقط دست به سرش کنه میگه نه یا شرطهام را قبول میکنی یا تموم.دختر اون شب هرچی گریه کرد و التماس فایده نداشت....

پسر رابطه را تموم میکنه.دختره خطش عوض میشه و............

تا جایی که دختر 16 سالش شد و پسر 18..................

یه روز پسر میبینه دختر خیلی خوشگل شده شایدم به چشم پسر خیلی خوشگل میومد.و اینطوری بود که تو یه نگاه بدجور عاشق میشه.......................................

دیگه هرکاری کرد که بتونه با دختره رابطه برقرار کنه نتونست تا یه شب بطور اتفاقی خط قدیمیش را روشن میکنه.اینجا بود که فهمیدم خدا با عاشقاس.به دقیقه نکشید که یه اس ام اس برای خطی که مدتها خاموش بود میاد.پسر اون پیام را باز میکنه.میبینه توش نوشته سلام.......

پسر شماره را نمیشناخت.ازش پرسید شما؟جواب داد یه دوست قدیمی.بازم نفهمید کیه.دوباره پرسید شما تا اینکه نوشت ن........هستم.دنیا را به پسر دادند.تو این مدت خیلی اذیت شد و هرکاری کرد با دختره رابطه برقرار کنه نشد.اینطوری میشه که این دوتا جوون باهم دوست میشند اما این بار جریان برعکس بود.

پسر با خودش عهد بسته بود گذشته را جبران کنه.اولش خیلی رابطه عاشقانه ای داشتند تا اینکه یکم میگذره و دختره سرد میشه.پسر هرکاری میکنه تا عشق واقعی خودش به دختر را نشون بده ولی فایده نداشت.پسر میخواست هرجوری با اون باشه نه برای دوستی بلکه برای آینده.....

چندروزی که از دختر خبر نداره زنگ میزنه به دختر خاله دختر و جریان را براش میگه و میگه که چقدر عاشق ن شده و ازش کمک میخواد.دختر خاله قول میده به پسره کمک کنه ولی اینا همش بازی دوتا دختر بود برای تلافی (البته این حدس پسره بعد از تموم شدن ماجرا بود)

یه شب پسر پیش دوستش وایساده بود که یه پیام برا پسر میاد: رابطه بین ما برای همیشه تموم شده.دنیا رو سر پسره خراب میشه.پسر زنگ میزنه و ازش میپرسه چی شده؟در جواب دختر میگه من عاشق یه پسرای فامیلمون بودم و هستم و باهاش رابطه دارم.دنیا بهم ریخت برای پسره.اشکاش شروع شد به ریختن.باورش نشد و زود زنگ زد به دختر خالش.فهمید که پیش هم نشستد.ازش خواست با ن حرف بزنه.و بهش برش گردون.دختر خالش گفت برش میگردونه.چند روزی برگشت و پسر از دختر وقت گرفت تا عشقشا بهش ثابت کنه.دو یه روزی گذشت که خواهر دختر عقد کرد.پسره گفت حالا دیگه مال همیم.اگه بذاری برای اثبات عشقم بیام جلو ولی دختره گفت نه.........................من عاشق پسر دیگه ای ام و قصد ازدواج با اون را دارم.فردای شبش پسر فامیلشون میره خواستگاری و به پسر پیام دیگه من ازدواج کردم دیگه مزاحمم نشو و برو دنبال زندگیت.پسر داغون شد.چند روزی شایدم چند ماهی غمگین و مثه یه مرده متحرک شد.پسر در جواب می نویسه خوشبخت باشی.

براش آرزوی خوشبختی میکنه.

میاد پسر خونه و جریان را به خواهرش میگه و ازش کمک میخواد ولی فایده نداشت و پسر هنوز که هنوز فراموشش نکرده و عاشقش دیوانه وار. پسرک هنوز در عشق معشوقه از دست رفته میسوزه و تنهایی شده همدم لحظاتش.

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

 




مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com